کسروی رسالهای دارد با نام “آذری یا زبان باستان آذربایجان”[1] در همان دیباچه رساله کسروی در لفافه اعلان کرده است که هدف از نگاشتن این رساله یک هدف سیاسی صرف است و نه صرف شناخت. او به صراحت گفته است که زبان ترکی آذربایجان دستاویزی برای حزب اتحاد و ترقی در ترکیه بوده است که در آذربایجان ایران برای خود نفوذ سیاسی فراهم کنند. او در انتهای دیباچه خود ابراز تأسف میکند که وقتی در روزنامههای ترک زبان استانبول اینگونه ادعاها مطرح میشده است در تهران با آب و تاب به آنها پاسخ داده میشده است. ابراز تأسف او از این است که همین پاسخهایی که به نظر کسروی علمی هم نبودهاند اصلاً باعث خبردار شدن آذربایجانیهای ایران از چنین جریانات سیاسی در ترکیه شده. از همه این ادعاها و جملات به سادگی میتوان فهمید که کسروی دغدغهای سیاسی و نه معرفتشناختی را در این رساله دنبال میکند.
او در دیباچه رسالهاش گفته است که این رساله را برای اولین بار در زمانی نوشته است که هنوز به زبانشناسی آشنایی نداشته است، اما بعدها در این رشته مطالعه کرده و زبانهای “پهلوی”، “هخامنشی” و “ارمنی” را فراگرفته است. او در جای دیگری هم گفته است که با زبان آسوری هم ناآشنا نیست و اوستایی را هم تا حدی آموخته است.[2] نکته عجیب این است که او در همان صفحه ادعا میکند که پرداختن به این امور او را “از پرداختن به چیزهایی که مایۀ فرسودگی مغز و بیکارگی خرد توانستی بود—از فلسفه و ادبیات و رماننویسی و گفتارهای بیهوده که بهروزنامهها داده شود—نگهداشت و از لغزشگاههایی”دورش گردانیده است، (ص.535) اینکه او فلسفه و ادبیات و رماننویسی را جزو کارهای بیهودهای محسوب میکند که ذهن انسان را فرسوده میکنند واقعاً جای تأمل دارد. چرا کسروی باید چنین نظری داشته باشد؟
خلاصه اینکه او در نهایت این رساله را پس از آموختن زبانهای فوق با اطلاعات زبانشناسی وسیعی که کسب کرده است بازنویسی کرده و تئوری زبان آذری را ارائه میکند. در این متن قصد دارم میزان موفقیت تئوری کسروی را برررسی کنم که حتی به متن دایرةالمعارف ایرانیکا هم راه یافته است، بدون اینکه هیچ تحقیق میدانی در مورد زبانهای این منطقه صورت گیرد و یا حتی کوچکترین انگیزهای برای انجام یک چنین تحقیقی وجود داشته باشد؛ چنانکه خواهیم دید کسروی هم با بیاعتنایی از کنار این چنین تحقیقی رد میشود و به صراحت ادعا میکند که اصلاً به آن نیازی هم نداشته است.
بررسی نحوه تحلیل کسروی
او در ابتدای رساله میگوید که آریائیها حدود سه یا چهار هزار سال پیش به فلات قاره ایران وارد شدند. البته او میپذیرد که قبل از آریائیها این سرزمین خالی از سکنه نبوده و کسانی در آن میزیستهاند. اما شیوه برخورد او با این مسئله بسیار سطحی است. او به سادگی مردمان این سرزمینها را بومیانی میداند و میگوید که “آری ما این را نیز میدانیم که پیش از ایران بومیان دیگری در آذربایجان مینشستهاند و ایران چون بآنجا در آمده و بر آن بومیان چیره شدهاند، دو تیره بهم در آمیختهاند.” و در ادامه میافزاید که “ولی این در همه جا بوده و ما در پی آن نیستیم که بگوییم مردم آذربایجان یا مردم ایران تنها از ریشه ایر بودهاند و هیچ آمیختگی با دیگران نمیداشتهاند. این خود چیز بیهودهایست و جدایی میان این ریشه و آن ریشه گزاردن دور از خرد میباشد.” (ص. 7) به همین کلام کسروی نقدهای زیادی وارد است. مسئله فقط در مورد آذربایجان نیست، مسئله در مورد تمام ایران است که ساکنان قبلی آن همه تنها بومیانی نامیده میشوند که قبلاً اینجا زندگی میکردهاند، انگار که از این بومیان هیچ خبری نیست و هیچ چیزی از خود به جا نگذاشتهاند. در حالیکه ما میدانیم که قبل از ورود آریائیان به ایران و کلاً بینالنهرین تمدنهایی در سومر (جنوب عراق کنونی) و ایلام (همان سرزمینی که بعدها با آنچنان غلظتی خاستگاه پارس نامیده شد که وجود مردمان قبلی را به کلی منکر شد) حضور داشتند و بالیدند. در این تمدنها بود که راه آبیاری زمینهای کشاورزی و راه زیست و مقابله با بحران کمآبی ابداع شده بود. در سرزمین سومریها و ایلامیها بود که بنیانهای یک تمدن کشاورزی و حداقل 3000 هزار سال قبل از ورود آریائیان به این منطقه شکل گرفته و بالیده بود. ابداع چرخ، چرخ کوزهگری، خط و تمام تکامل آن تا رسیدن به الفبای آوایی و نیز بنیانهای اداری و نظامی دولتهای بزرگ همه و همه مدتها قبل از اینکه آریائیان به ایران بیایند در این منطقه شکل گرفته بودند. حتی نماد شیر و خورشیدی که امروزه به نشانه افتخار و هویت اصیل ایرانی تعبیر میشود نمادی سومری است. آریائیان زمانی که به ایران آمدند مردمان شهرنشینی نبودند و تمدن را از بومیان این منطقه آموختهاند؛ کشاورزی، آبیاری، دولت و هر چیز دیگری را آریائیان از مردمان بومی این منطقه آموختند؛ یعنی ایلامیها که اگر قرار بر اصالت باشد در متعلق بودن به این آب و خاک از ما اصیلترند و حق و آب و گل آنها اگر از ما بیشتر نباشد (بابت قدمت آنها) از ما کمتر نیست. اما ما وقتی میخواهیم تاریخ این سرزمین را بنویسیم از زمان هخامنشیان شروع میکنیم و عموماً حتی عادت داریم که تاریخ ماد را هم چندان جدی نگیریم. انگار که تاریخ این سرزمین از زمان تاجگذاری کوروش شروع میشود. به جای تحقیق در گذشته تاریخی این سرزمین و گشتن به دنبال رد فرهنگی و تاریخیمان در میان بومیان این سرزمین ما چرا عادت داریم تاریخ ایران را با ورود اقوام آریائی شروع کنیم. اسناد تاریخی موجود برای بررسی تاریخ ایلام کم نیستند. زبان ایلامی یکی از زبانهای رسمی و دولتی در زمان داریوش هخامنشی بوده و بعد از آن زبان آرامی؛ که هیچ کدام از شاخه زبانهای هند و اروپایی نیستند. به جای در نظر گرفتن این حقیقت که مدتها قبل از وجود هر نوع اثری از اقوام آریائی در ایران تمدنهایی از شاخههای زبانی دیگر در ایران وجود داشته و مدتهای مدیدی قبل از ما اینجا زیستهاند که اتفاقاً هر دوی آنها دارای زبانهایی بودهاند که با دو تا از زبانهایی که بسیاری از باستانگرایان آنها را دشمن میدانند، از یک خانواده هستند، ما سعی در تاریخ سازی و درست کردن تقویمهای چهار هزارساله و هفت هزاره و ده هزارساله برای خودمان داریم. ما حتی در ایران زمان هخامنشیان شاهد آن هستیم که اسناد رسمی، جز اعلانیههای رسمی دولتی به دو زبان آرامی و ایلامی نوشته میشوند. اولی از شاخه زبانهای تصریفی و از همان خانواده زبانهای عبری و عربی است و دومی که هم خانواده زبان سومری و بسیار نزدیک به آن هم هست از شاخه زبانهای التصاقی است که زبان ترکی امروزه هم از همان شاخه است. من ادعا نمیکنم که هیچ ارتباط مستقیمی بین ایلامیها و سومریهای باستان با ترکهای امروزه وجود دارد، اما تردید در این مورد که این مردم از یک خانواده بزرگ هستند، همانگونه که مردمان انگلستان و فرانسه و هندوستان و تحلیلیزبانهای ایران از یک خانواده بزرگ هستند، تنها ریشه در جهل و یا تجاهل دارد. اگر تاریخ را به این صورت بنگریم، اگر بدانیم که حتی در زمان ساسانیان هم خط پهلوی توان کافی برای نگارش تمامی کلمات نداشته و وجود هزوارش در خط پهلوی گواه این حقیقت است، آنگاه از نفوذ سریع فرهنگ اسلامی و زبان عربی در ایران متعجب نخواهیم شد. زبان آرامی از همان خانواده مدتها قبل از اینکه بحثی از اسلام باشد؛ یعنی حداقل 1100 سال قبل از اسلام و در زمان امپراتوری هخامنشیان در ایران رایج بوده است. با وجود این همه پرسش که در بررسی تاریخ فرهنگمان –یک بررسی علمی و فارق و فارغ از هرگونه اندیشه سیاسی، بسیار مهم میباشند کسروی میگوید که این تحقیق “خود چیز بیهودهایست و جدایی میان این ریشه و آن ریشه گزاردن دور از خرد میباشد.” (ص. 7) این در حالی است که محققان اروپایی و آمریکایی حتی در مورد رابطه فرهنگی و تأثیرات متقابل ژنتیکی میان انسانهای نئاندرتال و انسان کرومانیون (یعنی نوع ما) تحقیق میکنند و برای آنها حتی این پرسش مهم است که نئاندرتالها چه تأثیر ژنتیکی بر ما نهادهاند.[3] در چنین دنیایی رد کردن یک پرسش تنها بیمعنا و نادرست نیست، بلکه با بررسی انگیزه خفه کردن این پرسش میتوانیم به نکات ارزشمند دیگری پی ببریم.
کسروی در ادامه میگوید که پیش از همه چیز “راستی” را میخواهد. کیست که با این خواسته مخالفت داشته باشد. اما مسئله این است که آیا شیوه بررسی او میتواند به “راستی” ختم شود، یا اینکه انگیزه بررسی او چیز دیگری بوده است و نه “راستی”؟ او جمله بعد را به این صورت ادامه میدهد: “میخواهیم بگوییم در آغاز تاریخ که سه هزار سال پیش بوده مادان در آذربایجان و این پیرامونها نشیمن داشتهاند” (ص. سه هزار سال قبل یعنی هزار پیش از میلاد. در اصطلاح تاریخنگاری؛ حتی در زمان کسروی، آغاز تاریخ را آغاز نگارش معرفی کردهاند. با این مقدمات به تاریخ رجوع کنیم.
میدانیم که ایلامیها از اواخر هزاره چهارم و اوایل هزاره سوم قبل از میلاد خط داشتهاند؛ تقریباً همزمان با سومریهای باستان که زبان آنها از یک خانواده بوده است. این اطلاعات در زمان کسروی هم موجود بودند و او نمیتوانسته از آنها بیاطلاع بوده باشد. یعنی در واقع آغاز تاریخ حدود دو هزار سال قبل از زمانی است که کسروی معرفی میکند. یعنی آغاز تاریخ برمیگردد به زمانی که پای هندو-اروپائیها یا اقوام تحلیلی زبان هنوز به منطقهای که بعدها ایران نامیده شد باز نشده بوده است. توجه به این نکته که از روی نقوش برجسته ایلامی احترام به آب به وضوح هویداست[4]، یا اینکه در میان سومریان خورشید یکی از نمادها و خدایان محترم بوده است، در کنار بسیاری از شواهد فرهنگی دیگر حاکی از آن است بسیاری از ریشههای فرهنگی امروزه ایران و حتی آئین دینی زرتشت را باید در فرهنگ اقوام و مردمانی جست که مدتها قبل از ورود اقوام تحلیلی زبان به این منطقه، از تمدن برجستهای برخوردار بودهاند. مردمانی که انگار زیاد علاقهای به بررسی تاریخ آنها وجود ندارد. در تمام دوران پهلوی سعی میشد که اسناد مربوط به پادشاهی ساسانی و هخامنشی به عنوان نشانهای از فرهنگ و تمدن آریائی ایران، یافته شود. اما در تمام این مدت کمترین توجه به تاریخ ایران قبل از ورود مردمان تحلیلی زبان شده است. چرا؟ پاسخ آن را کسروی به صورتی کاملاً ناآگاهانه ارائه کرده است.
کسروی در ادامه این پندار را که آذربایجان از گذشته سرزمین ترکان بوده است را یک وهم میداند و تأکید میکند که “هیچ سودی از چنین گفتهای در دست نخواهد بود.” (ص. از این مسئله مگر قرار است چه سودی برده شود؟ این مسئله یا واقعیت دارد و یا ندارد. تنها چیزی که میتواند در مورد آن قضاوت کند یک تحقیق علمی و بیطرفانه تاریخ است. تنها انگیزه او همان است که در دیباچه بر آن تأکید کرده است؛ ترس از اینکه اگر اثبات شود این مردم از اول ترک بوده باشند آنگاه ترکیه حق قانونی بر جدا کردن قسمتی از خاک ایران داشته باشد. ترسی که در عرصه سیاسی و حتی در تزهای خود کسروی به یک رویکرد شووینیستی دامن زد که اتفاقاً اگر عاملی باعث جدا شدن تکهای از خاک این کشور شود همین شووینیسم است، نه اصالت ترکی مردمان آذربایجان و یا چیزی از این دست.
نحوه بررسی کسروی در منابعی که خود معرفی میکند بسیار جالب توجه است. او در بررسی زبان باستانی آذربایجان چهار منبع مختلف را در یک فاصله تقریباً سیصد ساله مورد بررسی قرار داده است؛
الف) گزارشی از پسر حوقل در نیمه اول سده چهارم هجری در کتاب المسالک و الممالک. او در این کتاب گزارشی بسیار ناقص و ناکارآمد از زبان مردم ارائه کرده است که تنها با حدس و گمان و بر اساس گزارشهای سایرین میتوان به نتیجهای کلی رسید. پسر حوقل در واقع با استفاده از کتابهایی نظیر المسالک و ممالک ابن خردادبه و نیز کتاب دیگری با همین نام از اسنخری به نگارش اثر خود همت گمارده است. گزارشی که کسروی از قول پسر حوقل یا همان ابن حوقل در مورد زبان مردمان آذربایجان نقل میکند قاعدتاً باید شفافترین گزارش موجود باشد. من همان قسمتی را که کسروی نقل کرده است بطور کامل و از قول خود وی روایت میکنم: “زبان مردم آذربایجان و زبان بیشتری از مردم ارمنستان فارسی و عربی است لیکن کمتر کسی بعربی سخن گویند و آنانکه بفارسی سخن گویند بعربی نفهمند تنها بازرگانان و زمینداران (اربابالضیاع) اند که گفتگو با این زبان نیک توانند. برخی تیرهها نیز در اینجا و آنجا زبانهای دیگری میدارند چنانکه مردم ارمنستان بارمنی و مردم بردعه بآرانی سخن گویند و در آنجا کوه مشهوری است که «قبق» نامیده شود و زبانهای گوناگون فراوان از آن کافران آن کوه را فراگرفته است.” (ص. 10)
این متن آنقدر گنگ و مغلق است که اصلاً چیزی در مورد زبان مردم آذربایجان و ارمنستان نمیتوان از آن استنباط کرد. در ابتدا میگوید که زبان مردم آذربایجان و بیشتر مردم ارمنستان فارسی و عربی است و فوراً میافزاید که البته عربی را تنها اربابان نیک میدانند. پس زبان عربی اصلاً زبان مردم آنجا نیست و حداکثر زبان یک سری اربابان است برای ارتباط با اربابان بزرگتر خود که خلفای عباسی بودهاند. در ادامه میافزاید که برخی تیرهها هم زبانهای دیگری دارند؛ مثلاً مردم ارمنستان به ارمنی و مردم بردعه به آرانی سخن میگویند. درحالیکه قبلاً گفته بود زبان بیشتر مردم ارمنستان هم فارسی است. این حرف که زبان بیشتر مردم ارمنستان در آن زمان فارسی بوده باشد چندان قابل قبول نیست. در ثانی اینکه این حرف او با ادعای بعدی خود وی که مردم ارمنستان به ارمنی سخن میگویند در تناقض قرار دارد. کلاً من نفهمیدم که منظور ابن حوقل یا به قول کسروی پسر حوقل چیست.
ب) مسعودی تاریخنگاری که در نیمههای سده چهارم کتابش را نوشته است در مورد زبان مردم نواحی مختلف میگوید: “همه این شهرها و استانها یک کشور بود و یک پادشاه داشت، و زبانشان هم یکی بود اگرچه به نیمزبانهای گوناگون- از پهلوی و دری و آذری و دیگر مانند اینها- بخشیده میشد.” (ص. 10)
اول اینکه استفاده از واژه استان در این متن به هیچ وجهی نمیتواند با گفتار مسعودی یکی باشد. کلمه استان کلمهای جدید ساخت است و از این لفظ هیچگاه در تاریخ ایران استفاده نشده بوده است. معلوم است که کسروی این کلمه را خود در ترجمه به کار برده است. در ثانی چگونه است که از یک طرف پهلوی یک زبان مستقل و مادر زبان فارسی امروزه خوانده میشود و به محض اینکه پای زبان فارسی به میان میآید ناگهان پهلوی به یک “نیمزبان” تبدیل میشود. زبان “آذری” چگونه در این متن وارد شده است. تنها کمتر از نیم قرن بعد از ابن حوقل نام زبان مردم آذربایجان به زبان آذری تبدیل شده است؟ کلاً من این همه ابهام را درک نمیکنم.
ج) بعد نوبت به ابوعبدالله بشاری مقدسی میرسد که در نیمه دوم سده چهارم “احسنالتقاسیم” را مینویسد و در مورد زبان مردم آذربایجان میگوید: “زبانشان خوب نیست و در ارمنستان بارمنی و در آران بآرانی سخن گویند. فارسیشان را توان فهمید در پاره حرفها بزبان خراسانی ماننده و نزدیک است.” (ص. 10)
در اینجا با پدیده جالبی برخورد میکنیم. در حالیکه حدود پنجاه سال قبل ابن حوقل ادعا کرده است زبان بیشتر مردم ارمنستان فارسی است و البته خودش آن را نقض میکند، مقدسی اصلاً هیچ اشارهای به رواج زبان فارسی در آران و ارمنستان نمیکند. در ثانی در اشاره به مردم آذربایجان هم اصلاً نامی از زبانی به نام آذری نیست. اینکه مردم آذربایجان زبانشان خوب نیست اصلاً با هیچ معیاری هیچ معنایی ندارد. یعنی چه که مردمانی زبانشان خوب نباشد؟ کسروی در یادداشت شماره 12 در همان صفحه این عبارت را به این صورت تفسیر میکند که “پیداست فهمیدن آذری بر او سخت افتاده.” اگر فهمیدن یک زبان برای کسی سخت باشد به این معنا خواهد بود که آن شخص آن زبان را نمیفهمد. او چرا در مورد مردم ارمنستان و آران چنین حرفی نزده است؛ زبان آنها هم میبایستی زبانی بوده باشد که مقدسی با آنها آشنایی نداشته است. اساساً مسئله در جای دیگری نهفته است.
د) یاقوت حموی جغرافینگار سده هفتم درباره زبان مردم آذربایجان میگوید: “نیمزبانی دارند که آذریه نامیده شود و کسی جز از خودشان نفهمد.” (ص. 10)
کسروی در پایان این نقل قولها نتیجه میگیرد که “نیک روشن است که در آن زمانها زبان یا نیمزبانی که در آذربایجان سخن گفته میشد شاخهای از فارسی بوده و آنرا «آذری» مینامیدهاند.” فرض کنیم که زبانی که مردم آذربایجان با آن سخن میگفتهاند همان آذری بوده باشد، اما از کجای این روایتها کسروی به این نتیجه رسیده است که این زبان شاخهای از زبان فارسی بوده است؟ حکایتی که او خود در ادامه نقل میکند احتمال درستی ادعای خود وی را به شدت پائین میآورد. او روایتی را از قول ابوزکریا خطیب تبریزی در مورد استادش ابوالعلای معری نقل میکند. ابوزکریا میگوید که روزی وسط یکی از جلسات درسش یکی از همسایگانش به سراغش آمده و او در حضور استاد با این همسایه قدیمی صحبت کرده است. بعد از اتمام صحبتش استاد در مورد زبانی که با آن گفتگو میکرده است از وی میپرسد و او در پاسخ آن را آذری مینامد. استادش اعتراف میکند که آن زبان را نمیفهمد. این چگونه زبانی است که هم یک شاخه از زبان فارسی است و هم یک فارسی زبان آن را نمیفهمد؟
در گفتار دوم این رساله با عنوان “ترکی چگونه و از کی بآذربایجان راه یافته؟” از صفحه 12 شروع میکند به بررسی سیر تاریخی عوض شدن زبان در آذربایجان و جایگزینی زبانی به نام آذری که هیچ مشخه و نشانهای از آن در دسترس نیست، با زبان ترکی. یکی از استدلالات او تعویض نامهای روستاها و رودهاست که به زعم وی نامهای فارسی داشتهاند و ترکها نام آنها را به ترکی ترجمه کردهاند، (ص. 15) به عنوان مثال او نام “اشگه سو”ی ترکی را ترجمه ترکی نام فارسی آن “آب باریک” میداند. اما به هیچ منبعی ارجاع نمیدهد که این نام در آن درج شده باشد. در نتیجه باید گفت این خود اوست که نامهای ترکی را به فارسی ترجمه میکند و هیچ منبعی برای اینکه ترکها قبلاً این کار را کرده باشند در دست ندارد. او قبلاً گفته است برخی از نامهای شهرها مانند “خوی، سلماس، ارومی و مانند اینها” اصلاً در زبان فارسی معنایی ندارند و نیز قبلاً تأکید کرده است که این نامها “شاید یادگار زبانهاییست که پیش از رسیدن ایران به اینجا رواج داشته و اینست که ما هیچ مانندگی میانه آنها با زبانهای آریان نمییابیم.” (ص. 9) اما واقعیت این است که ما در مورد زبانهای رایج در ایران قبل از ورود اقوام تحلیلی زبان اطلاع داریم. دو دسته زبان در ایران رایج بوده است؛ ایلامی و آرامی، که به ترتیب از خانواده زبانها التصاقی و تصریفی هستند. زبانهای ترکی و مغولی از خانواده اول و عربی و عبری و آشوری وسریانی از خانواده دوم هستند. این نامها باید ریشه در یکی از این دو زبان داشته باشند. حداقل در مورد “ارومی” که شباهت بسیاری با نام “اور” به معنای شهر در زبان سومری باستان از خانواده زبانهای التصاقی است باید اندکی توجه ما را برانگیزد و بدون غرض ورزی و تلاش بینتیجه برای یافتن یک ریشه در زبان خودمان بتوانیم معنای آن را کشف کنیم. حداقل این است که کسروی اقرار کرده است که این نامها یادگار زبانهای قبل از ورود اقوام آریایی؛ به تعبیر کسروی، به ایران هستند. در مورد نام “مراغه”، امیر حسین خنجی در یکی از آثارش آن را کلمهای عربی میداند به معنای “گردگاه ستوران”، یعنی زمینی گلین که ستوران به هنگام استراحت در آن غلط میزنند.[5] به تعبیر کسروی از قرن چهارم هجری ایرانیان در همه جا آلودگی پیدا میکردند و در آذربایجان نیز “ترکان که در آنجا میبودند روزبروز چیرهتر و نیرومندتر میگردیدهاند و بر بومیان فزونی پیدا میکردهاند.” (ص. 15) بعد او از مارکوپولو یاد میکند که در سال 1293 میلادی مصادف 693 قمری در تبریز بوده و نامی از ترکان نبرده است. البته کسروی هشدار میدهد که این عدم اشاره مارکوپولو نشانه عدم دقت وی است چون بعید است که در آن زمان ترکی در تبریز نبوده باشد. در ادامه از صفوهالصفای ابن بزاز حرف میزند که تاریخ زندگانی شیخ صفیالدین اردبیلی را نگاشته است. کسروی میگوید که از روی روایتهای ابن بزاز میتوان نتیجه گرفت که ترک و تاجیک با هم در آذربایجان میزیستهاند “ولی بیشتری در سوی تاجیکان میبوده” (ص. 16) کسروی از نام روستاهایی یاد میکند که نامهای ترکی دارند. اینکه روستاها نامهای ترکی دارند، با بیشتری جمعیت تاجیکها چندان همخوان نیست، چرا که میدانیم بیشتر جمعیت در روستاها پراکنده بودهاند و نه در شهرها. اگر کار به آنجا کشیده است که روستاها نامهای ترکی دارند دیگر به سادگی نمیتوان سخن از فزونی تاجیک در آذربایجان گفت. در ادامه او جملهای را میگوید که در خور تأمل بسیاری است. او مینویسد “نیز گاهی پاره جملههایی از پیوسته یا پراکنده به «آذری» یا بگفته خودش به «زبان اردبیلی» از زبان شیخ و دیگران مینگارد…”. (ص. 16) توجه داشته باشیم که حتی ابن بزاز که قاعدتاً میبایستی در اواسط قرن هشتم هجری این زندگینامه را نوشته باشد[6] نامی از زبان آذری نیامده است. باز هم در ادامه او نزهتالقلوب حمدالله مستوفی را به عنوان شاهدی بر مدعای او میآورد. ببینیم که کسروی از قول مستوفی در سال 740 قمری چه میگوید. “درباره خوی میگوید: «مردمش سفید چهره و ختای نژاد و خوبصورتند و بدین سبب خوی را ترکستان ایران خوانند».” و “درباره مراغه مینویسد: «مردمش سفیدچهره و ترکوش میباشند و بیشتر بر مذهب حنفی میباشند. و زبانشان پهلوی معرب است».” این عبارت پهلوی معرب بسیار جالب است و نظیر ندارد. کسروی در ذیل یادداشت 5 در همان صفحه 16 این بیان را به این صورت تفسیر میکند که گویا زبانشان پهلوی بوده است که کلمات زیادی را از عربی به عاریت گرفته است. و در ادامه “درباره لیلان که آن زمان شهر کوچکی بوده مینویسد: «مردمش ترکند». شهرک تسوج را مینویسد: «سکانش از ترک و تاجیک ممزوجند.»” و باز هم ادامه میدهد که “کلنبر را که آن نیز شهرکی بوده مینگارد: «مردمش از ترک و تاجیک ممزوجند».” به روایت کسروی حمدالله مستوفی در مورد تبریز خاموشی گزیده است. اما به روایت کسروی او در کتابش جملهای به زبان آذری تبریز آورده است که کسروی قرار است آن را در ادامه بررسی کند. میبینیم که این همه اشاره به ترک بودن مردمان شهرهای مختلف با تلاش کسروی برای اینکه نشان دهد شهرهایی مانند کلنبر و لیلان بسیار کوچک بودهاند، نشانههایی ضعیف و هستند که او سعی در تخفیف آنها دارد، اما وجود یک جمله به زبانی که “آذری” نامیده شده است و کسروی در واقع طبق استدلالی که خواهم کرد هیچ نشانهای از آن در دست ندارد، کافی است تا او را در مورد این تز بسیار متهورانه قانع کند که هنوز در آن زمان “در تبریز انبوهی از آن بومیان دیرین و آذری در آنجا روان میبوده است.” (ص. 16)
کسروی ریشه ترک زبان شدن مردم آذربایجان را در جنگهایی میداند که در فاصله هفتاد ساله بین مرگ شیخ ابوسعید و برخاستن شاه اسماعیل صفوی در سال 906 رخ دادهاند. او معتقد است که در این کشاکشها “از یکسو بومیان لگدمال و نابود شدهاند و از یکسو ترکان بانبوهی بسیار رو باینجا آوردهاند و بر شماره ایشان بسیار افزوده.” (ص. 17) کسروی درست در ادامه جمله فوق جملهای را میگوید که نشان از بیدقتی او در بررسی تاریخی ایران دارد. او میگوید: “در زمانهای پیشین ترکان بیشتر در دیهها مینشستهاند ولی این زمان چون فرمانروا میبودند شهرها را فراگرفتهاند و زبانشان رواج یافته است.” اتفاقاً در ایران زمانهای قدیم این فرهنگ مردمان روستا بوده است که فرهنگ مسلط بوده است. طبق تحلیل کاتوزیان اتفاقاً فرهنگ ایران را روستائیان در طول سدهها نسل اندر نسل منتقل کردهاند و نه شهرها. روستانشینی مردم در زمانهای قدیم در ایران اتفاقاً نشانه اصالت آنها بوده است و نه شهری بودن آنها. شهری شدن در زمانهای قدیم در ایران تنها به معنای در دست داشتن قدرت بوده است و هیچ بار فرهنگی خاصی نداشته است. در واقع شهرهای ایران هم از نظر فرهنگی و هم از نظر مادی وابسته به روستاهای آن بودهاند.[7] در واقع عدم اشاره ابن بزاز و حمدالله مستوفی ،که تنها حدود یک قرن بعد از یاقوت حموی میزیستهاند، به زبانی به نام آذری و نیز عدم اشاره دو تن از همان چهار منبع یاد شده در صفحات قبل به زبانی به نام آذری و مردمانی آذری زبان نشان از این دارد که برآورد کسروی نادرست است. نمیتوان باور کرد که رواج کاربرد واژگان ترکی در دربار صفویان که خود کسروی برخی از آنها را ارائه کرده است، (ص. 18) تنها تأثیر همان هفتاد سالی بوده باشد که کسروی از آن یاد کرده است. در واقع خود کسروی کلیدهای اصلی این چرخش زبانی –به راستی اگر چنین چرخش زبانی در کار بوده باشد— را به دست داده است. او میگوید که “تاجیکان یا بومیان فارس زبان ایران از پانصد سال باز، در نتیجه رواج صوفیگری و باطنیگری و خرابیگری و سپس در سایه کشتار مغولان و چیرگی دویست ساله ایشان، اندیشه آزادی و گردنفرازی و جانبازی را فراموش کرده و بیکبار از شایستگی افتاده بودند و از ایشان جز کار چکامهسرایی و پنداربافی و ستایشگری و اینگونه چیزها برنیامدی، و این فیروزبختی خاندان صفوی بود که اینان را در کنار نهاده ایلهای بیابان نشین ترک را پیش کشیدند و دست بدوش آنان نهاده بپادشاهی برخاستند.” (ص. 18) اولین نکته حیرت انگیز این تحلیل این است که تاجیکها ناگهان به بومیان فارسزبان ایران تبدیل شدهاند. از طرف دیگر امیر حسین خنجی در اثر یاد شده نشان داده است که اتفاقاً رواج صوفیگری تحت تأثیر نفوذ مغولها و فرهنگ ترکها در ایران بوده است. البته کسروی تلاش دارد که بین مغولها و ترکها جدایی بیندازد، تنها به این علت که مغولها و ترکها زبان یکدیگر را نمیفهمند، (ص. 15). اما فارس زبانهای ایران هم زبانهای کردی و لری و بلوچی و تاتی و حتی گیلکی و مازنی را نمیفهمند، پس آیا باید نتیجه گرفت که اینها از یک خانواده نیستند؟ هندوها هم زبانشان از خانواده زبانهای تحلیلی است، اما فارس زبانان ایران و هندوهای تحلیلی زبان هم یک دیگر را نمیفهمند. اساس استدلال کسروی در این مورد نادرست است و بیشتر به نظر میرسد انگیزه پشت این نوع ایدهپردازیهای نایکدست و ناهموار بیشتر نیات سیاسی نهفته باشد، تا آنطوریکه در ابتدا ادعای کرده است؛ تنها یک هدف معرفتشناختی. در بررسی عاملهای چانشینی زبان ترکی با زبان به اصطلاح آذری کسروی جنگهای میان شاهان صفوی و امپراتوری عثمانی را در زمان شاه اسمائیل صفوی و شاه طهماسب و حتی در زمان شاه عباس، عاملی برای تغییر زبان در آذربایجان میداند. بیائیم ماجرای امپراتوری عثمانی را اندکی واکاوی کنیم. امپراتوری عثمانی طبق تاریخ رسمی در سال 1299 میلادی معادل 678 شمسی، یعنی قرن نهم هجری قمری توسط اعقاب همان سلجوقیانی که در ایران حکومت میکردند بنیانگذاری شده است. چگونه میتوان باور کرد که این امپراتوری یک شبه بنیانگذاری شده باشد و زبان بخش زیادی از مردم ترکیه عوض شده باشد. چگونه میتوان تصور کرد که این ترکان تا داخل مرزهای امپراتوری آینده خود نفوذ کرده و در آنجا امپراتوریای را تأسیس کرده باشند، اما در ایران و آذربایجان و محل گذر خود به آن مناطق هیچ اثر فرهنگی نداشته باشند. برعکس نظر کسروی به نظر میرسد که شواهد تاریخی گواه آن هستند که سربرآوردن ترکهای صفوی در ایران باعث عوض شدن زبان آذربایجان نشده باشد، بلکه این عوض شدن زبان آذربایجان است که موجب سربرآوردن ترکها هم در ایران و هم در مرزهای امپراتوری آینده عثمانی شده است.
کسروی بعد از شرح حملههای و جنگهایی که آنها را منجر به نابودی زبان آذری میداند ادعا میکند که “زیرا تاجیکان یا گویندگان آن زبان [آذری] که ناتوانتر میبودند در این پیشآمدها بیشتر از دیگران پایمال میشدند و از میان میرفتند.” (ص. 19) ناگهان میبینیم که تاجیکها گویندگان زبان آذری محسوب میشوند. یعنی زبان تاجیکهای امروزین باید تحول یافته همان زبانی باشد که در روزگار مورد بحث کسروی آذریهای آریائی به آن تکلم میکردند. نکته بسیار زیبا این است که خود کسروی که زبان مادریاش ترکی است در مورد نارساییهای زبان فارسی در مقابل زبان ترکی حرف میزند. او میگوید که زبان ترکی در زمان صفویان به اوج خود رسید و بعد از آن و بخصوص بعد از دوران مشروطیت و با رونق گرفتن آرزوی بازگرداندن زبان فارسی به آذربایجان، زبان ترکی رو به سردی گرائیده است. به ادعای کسروی حتی از آغاز دوره مشروطه آذربایجان همیشه در برابر نگارش روزنامههای استانبول و باکو روی سرد نشان دادهاند “و با آنکه زبان کنونی فارسی بسیار نارساست و بسیاری از معنیهایی که به ترکی میتوان فهمانید این زبان بفهمانیدن آنها توان نیست، و از هر باره بر یک آذربایجانی سخت است که با این زبان سخن راند، با اینهمه در آذربایجان آرزوی رواج فارسی در میان خاندانها از سالها روان است.” (ص. 19) کسروی حتی کتابی به نام “زبان پاک” هم دارد که در آن راجع به نقایص و کاستیهای زبان فارسی حرف میزند و پیشنهاداتی برای اصلاح آن مطرح میکند. اما به هر ذهن منطقی این سؤال خطور میکند که اگر زبان ترکی این همه مزایا بر زبان فارسی دارد و همانگونه که همان ابتدای”زبان پاک” میگوید زبان ایرانی (که منظور همان زبان فارسی است) به جای داشتن قواعد استوار و در عین سادگی، کاملاً برعکس است؛ یعنی هم پیچیده است و هم قواعد استواری ندارد، چرا به جای این همه تلاش در آراستن این زبان از همان زبان ترکی استفاده نشده است؟ چه چیزی بوده است که باعث شده تا آذربایجانی آرزوی رواج زبان فارسیای را داشته باشد که “از هر باره بر … [وی] سخت است که با این زبان سخن براند”؟ تنها به این دلیل که این زبان زبان اجدادش بوده است. اما طبق تحلیل خود کسروی هم این زبان زبان اجدادی آذربایجانیهای امروزین نیست. خود وی گفته است که در اثر حمله ترکان مردمان آذری زبان که ضعیفتر بودهاند بیشتر نابود شدهاند و در واقع این مردمان بومی بودهاند که به لحاظ ژنتیکی در ترکها حل شدهاند؛ درست همانگونه که مردمان بومی آذربایجان در سه هزار سال قبل در آریائیها حل شدند (این ادعای خود کسروی بود). برای ایضاح بیشتر دوباره مطالب را به فرمی بسیار سادهتر تکرار میکنم. خواننده توجه داشته باشد که تمام مقدماتی که اکنون برمیشمرم تا به سؤال نهایی برسم بیانات و اظهارات خود کسروی است.
زبان ترکی با جانشینی جمعیتی ترک زبان در آذربایجان و کاستی گرفتن بومیان آذری زبان در منطقه به زبان رسمی آذربایجان تبدیل شده است. جریاناتی که به این روند ختم شدهاند یکی فاصله هفتاد ساله بین مرگ شیخ ابوسعید تا شاه شدن اشماعیل صفوی است و بعد از آن درگیریهایی که بین سلسله صفوی و امپراتوری عثمانی رخ داده است. در نتیجه باید پذیرفت که نژاد بومیان این منطقه در نژاد ترکهای آذربایجان حل شده و ترکهای امروزه آذربایجان بیشتر از اینکه نواده آذریها باشند، نواده ترکها هستند. یعنی آنها هم به لحاظ زبانی و فرهنگی ترک هستند و هم به لحاظ ژنتیکی و نژادی.
نکته دوم این است که زبان ترکی قادر به انتقال بسیاری از مفاهیم هست که زبان فارسی به آنها قادر نمیباشد. زبان فارسی سخت است و دارای قواعد استواری نیست.
اکنون آیا این سؤال پیش نمیآید که چرا یک ترک آذربایجانی باید خواستار رواج زبانی باشد که اولاً، زبان اجدادیاش نیست، دوم اینکه، اصلاً قادر به انتقال بسیاری از مفاهیمی نیست که او با زبان خودش قادر به انتقال آنهاست، و سوم اینکه، صحبت کردن به این زبان هم برای او بسیار دشوار است؟
آیا این تنها خواسته قدرت سیاسی جدیداً سربرآورده نیست که چنین خواسته نامعقول و البته ناگزیری را در میان مردمان ترک زبان برانگیخته است؟ چرا باید به جای این همه زحمت برای اصلاح یک زبان از زبان موجود و قوی استفاده نکرد؟ اصلاً پرسش اصلی دیگر این است که چرا زبان فارسی که زبان ادبی بزرگ و با تاریخچهای طولانی پنداشته میشود باید دارای این نواقص باشد؟
گفتار سوم این رساله تحت عنوان “چند سخن در پیرامون آذری” (ص. 20) نیز پر از تناقضات عدیدهای است که فعلاً موضوع مورد بحثم نیستند. او در این قسمت راجع به جدایی زبان در ایران باستان در شمال و جنوب حرف میزند و در عین حال معتقد است که یک زبان کلی هم رایج بوده است که با آن مینوشتهاند. استدلالاتی که در این بخش ارائه میکند جای تأملات بسیاری دارند، اما در میان همه اینها یک جمله بسیار جالب به چشم میخورد. او میگوید “این یکرویی در زبان همگانی از زمان ساسانیان آغاز شده. زیرا از زمان ایشان بوده که خواندن و نوشتن برواج افزوده میانه این گوشه و آن گوشه کشور پیوستگی پیدا شده است”، (ص. 22). این ادعا از آن رو جالب توجه است که کتاب آرتور کریستن سن محقق ایرانشناس دانمارکی با نام “ایران در زمان ساسانیان” اولین بار در سال 1317 در ایران ترجمه و چاپ شده است.[8] آرتور کریستن سن در همان زمانها نامی آشنا در ایران بوده است و حتی صادق هدایت نیز با وی در ارتباط بوده و دو نامه در تاریخهای 19 مرداد 1313 و 18 خرداد 1314 و یک پاسخ چرکنویس شده آرتور کریستن سن در ذیل نامه هدایت در همان شماره چشمانداز منتشر شدهاند.[9] با این وجود عدم آشنایی کسروی با آثار کریستن سن نه تنها غیرممکن که در صورت واقعیت این امر نشان دهنده عدم تسلط او بر آثار تاریخنویسان مهم و مطرح معاصر خود میباشد؛ که من البته آن را محال میدانم. آرتور کریستن سن در همان اثر یاد شده تأکید میکند که خواندن و نوشتن در زمان ساسانیان اتفاقاً رواج نداشته است. این مضمون را در شاهنامه فردوسی هم میتوان یافت. فردوسی ماجرای مراجعه پسر یک کفشگر را به بزرگمهر نقل میکند. این کفشگر از بزرگمهر میخواهد به فرزندش دبیری بیاموزند. بزرگمهر این خواسته را با انوشیروانی که در تاریخ به عدالت شهرت دارد در میان میگذارد و انوشیروان در پاسخ به بزرگمهر میگوید:
بدو گفت شاه ای خردمند مرد/چرا دیو چشم تو را خیره کرد، برو همچنان باز گردان شتر/مبادا کزو سیم خواهی و در، چو بازارگان بچه گردد دبیر/هنرمند و با دانش و یادگیر، چو فرزند ما برنشیند به تخت/دبیری ببایدش پیروز بخت، هنر یابد از مرد موزهفروش/سپارد بدو چشم بینا و گوش، به دست خردمند مردنژاد/نماند جز از حسرت و سردباد، به ما بر پس مرگ نفرین بود/چه آیین این روزگار این بود، نخواهیم روزی بدان گنج داد/درم زو مخواه و مکن رنج یاد، هم اکنون شتر باز گردان ز راه/درم خواه و از موزه دوزان مخواه، فرستاده برگشت و شد با درم/دل کفشگر زان درم پر زغم.
تمام شواهدی که ما از تاریخ در دسترس داریم نشان از عدم رواج آموزش و نه رواج آموزش در زمان ساسانی دارند. در ثانی از زمان ساسانیان مگر چند اثر نوشته شده در دست داریم که بتوانیم در مورد کل ساختار فرهنگی جامعه به این صورت نظر بدهیم. آنچه با توجه به شواهد میتوانیم بگوییم این است که آموزش در انحصار قدرت سیاسی قرار دارد و هر کسی حق نوشتن و آموختن دانش ندارد. اگر آن چند کتابی که نوشته شدهاند همه به یک زبان هستند تنها به دلیل وابستگی آموزش به حاکمیت سیاسی بوده است و نه رواج آموزش در همه جای کشور تحت تسلط پادشاهای ساسانیان. از اینگونه بیدقتیها در اثر شخصی مانند کسروی نمیتوان به سادگی گذشت. چه شده است که همان کسروی که تاریخ هجده ساله آذربایجان و یا تاریخ انقلاب مشروطیت ایران را به رشته تحریر در آورده در متن این اثر تا این حد از چهره یک محقق بیطرف فاصله میگیرد و در واقع آرای و خواستهها و تمایلات سیاسی وی چشم عقل وی را کور کرده است؟
در گفتار چهارم تحت عنوان “نمونههایی که از آذری در دست است” او سعی در یافتن زبان آذری باستان دارد که به زعم او زبان ترکی در آذربایجان جای آن نشسته است. اولین نمونهای که او به دست میدهد یک جمله از حمدالله مستوفی است در کتاب نزهتالقلوب: “… در سخن راندن از شهر ارومی میگوید: «از میوههایش انگور خلوقی و امرود پیغمبری و آلوی زرد بغایت خوبست و بدین سبب تبارزه (تبریزیان) اگر صاحب حسنی را با لباس ناسزا یابند گویند انگور خلوقی بچه در سبد اندرین یعنی انگور خلوقی است در سبد دریده».” (ص. 25، تأکید از کسروی) از میزانی بدفهمی که همین جمله تولید میکند که بگذریم، کسروی یک عبارت این جمله را به شدت بد تفسیر میکند. او میگوید که واژه “بچه” در این عبارت احتمالاً ناشی از غلط رونویسی است. به نظر وی اصل این کلام باید “بی” باشد که در لری و برخی دیگر به اصطلاح خود وی نیمزبانها به معنی “است” میآید. ولی انگار کسروی با زبان گیلکی آشنایی ندارد. این جمله بوضوح یک جمله گیلکی است که البته امروزه تغییرات بسیاری کرده است. کسروی ترجمه مستوفی را زیاد جدی گرفته. مستوفی این عبارت را درست ترجمه کرده و مضمون را به خوبی رسانده است، اما ترجمه او تنها نقل به مضمون است. “بچه” در واقع همان واژه گیلکی امروزین “بشه” است به ضم “ب” و کسر “ش” به معنی رفته است. یعنی انگور خلوقی رفته است به داخل سبد دریده. جمله بعدی او هم به نقل از صفوهالصفای ابن بزاز است که نقل روایتی است از زبان فرزند شیخ صفیالدین در مورد پدرش. ابن بزاز این جمله را از زبان پسر شیخ صفی نقل میکند که شیخ صفی گفته است “کار بمانده کار تمام بری”، (ص. 25) در ابتدا خوب است که شرح خود کسروی را بر این جمله او آذری میداند بخوانیم. او میگوید:
از این جملهها پیداست که چنانکه گفتیم میانه شهرها در آذری جدایی بوده و زبان اردبیلی رویهای ویژه خود داشته. بخش واپسین آن (کار تمام بری) روشن است و «بری» گویا رویه آذری «بودی»است. زیرا خواهیم دید که در آذری دالها راء میشده ولی بخش پیشین جمله تاریک است اگرچه «کت» یا «کد» بمعنی خانه در فارسی شتاخته میباشد و ما که داستان عوض شدن دال را به راء در آذری میشناسیم، بودن «کار» بمعنی خانه چندان دور نیست. لیکن با اینهمه رویهمرفته کلمهها تاریک میباشد. (صص. 26-25)
اگر تمام تفسیرهای فوق را بپذریم هنوز کلمه “بمانده” به معنی “آبادان” آمده است که بر این تاریکیای که کسروی در آن گرفتار آمده است میافزاید. اما مسئله این است که باز هم کسروی ترجمه این عبارت را لفظ به لفظ گرفته است. ترجمه این عبارت درست است، اما ترجمه تنها نقل به مضمون است. این جمله هم از قضا یک جمله گیلکی است که قسمت آخر آن اندکی بد تلفظ شده است که البته بسیار طبیعی است. این جمله را پسر شیخ صفی برای ابن بزاز نقل کرده و او نوشته است. طبیعی است که در این فرآیند طولانی انتقال عبارت “بو ری” به “بری” تبدیل شده است. “ری” عبارتی است که امروزه هم رشتیها به عنوان یک عبارت خطابی از آن استفاده میکنند و “بو” با تلفظ خفیف “واو” به معنای “شد” آمده است. طیبعی است که این عبارت در متن ابن بزاز که اصلاً با آن زبان آشنایی نداشته است، آن هم با تلفظ پسر شیخ صفی که او هم با آن زبان آشنایی نداشته است و با نگارش ابن بزاز به این فرم در بیاید. بقیه عبارت هم اصلاً تاریک نیست و خیلی هم روشن است. اما برای درک بقیه عبارت باید هم زبان گیلکی را شناخت و هم با فرهنگ آن آشنایی داشت. در فرهنگ مردمان گیلک که البته تا حدی در بقیه فرهنگهای ایرانی هم رواج دارد؛ مثلاً من در مورد فرهنگ کردها به ضرص قاطع میتوانم بگویم که از این نظر با فرهنگ گیلکی شباهتی تام و تمام دارد، ناسزاگویی به دوستان و اطرافیان یکی از راههای برقراری ارتباط است. در واقع با گفتن ناسزا به یک دوست رابطه دوستی بین افراد و نیز حالت روانی آنها مورد آزمون قرار میگیرد. در واقع در ابتدای برقراری رابطه دوستی ناسزا گفتن در واقع ارائه این پرسش است که “آیا ما آنقدر صمیمی هستیم که از ناسزای یکدیگر ناراحت نشویم؟” وقتی رابطه دوستی مستحکم شد همان عبارات در بررسی وضعیت روانی دوستان به کار گرفته میشوند. اگر دوست مورد نظر شاد و خوشحال باشد با شنیدن این عبارت با خوشحالی تمام یک ناسزا به دوستش میگوید وگرنه چهره دژم میکند. همین که چهره دژم شد طرفی که ناسزا گفته است میفهمد که دوستش مشکلی دارد و این دوست با دژم کردن چهره در واقع میگوید “من به کمک نیاز دارم.” عیناً همین فرهنگ در میان مردمان کرد هم رواج دارد؛ دقیقاً با همین کارکرد. برای شناختن این فرهنگ باید مدتها در میان مردم گیلان زیست و البته باید به عبارتها و واژگان و سخن گفتنها و روابط و رفتارهای متقابل افراد توجه کرد و اندیشید. من چندین سال قبل در حال انجام تحقیقاتی در شمال ایران بودم که این مسئله را در همانجا متوجه شدم. متأسفانه به دلیل مشکلاتی نتوانستم در ایران بمانم و طبعاً کار تحقیقی من ناتمام ماند. اما همه اینها چیزهایی است که کسروی از آنها هیچ اطلاعی نداشته است. با دانستن این پیشینه فرهنگی اکنون میتوانم به خواننده بگویم که “کار بمانده” اصلاً هم به معنای تحتاللفظی “خانه آبادان” نیست، بلکه بمعنای دقیق همان “کار بمانده” در فارسی است و هیچ تبدیلی در دال و راء صورت نپذیرفته است. در این فضای فرهنگی در واقع این عبارت به معنای “خانه خراب” است که امروزه همین عبارت در شمال ایران بسیار شایع است. اما در بطن آن فرهنگ این عبارت به معنای “خانه آبادان” به کار میرود و به کار بردن عبارت معکوس تنها به قصد سنجش عمق رابطه دوستی و نیز حال و وضعیت روانی دوستان و اطرافیان است. لذا ترجمه لفظ به لفظ این جمله این است: “خانه خراب کار تمام شد” به اضافه یک افزوده خطابی در زبان گیلکی؛ “ری” که در برخی از گویشهای گیلکی “ی” عبارت تنها به صورت یک “کسره” تلفظ میشود و در عوض حرف “ر” با کسره ممتد تلفظ میشود. این همه پیچیدگیهای زبانی و فرهنگی را کسروی نمیدانسته است و دغدغه یافتن ردی از زبان آذری یک جمله ساده گیلکی را به یک جمله تاریک آذری تبدیل کرده است. او باذکر دو جمله دیگر با همان نوع تحلیل که از بررسی آنها در میگذرم، شروع به روایت نمونههای پیوسته از زبان آذری میکند. یکی از آنها یک دوبیتی است از زبان شیخ صفی که البته حتی به روایت خود کسروی هم معلوم نیست که این دوبیتی را خود شیخ صفی سروده باشد:
هر که بالایوان دوست اکیری/هاراواسان بروران اوریری، من چو مالایوان زره باوو/خونیم زانیر کور واوزاکیری” (ص. 27)
کسروی درباره این جمله میگوید:
این دوبیتی اگر هم ساخته خود شیخ صفی نبوده چنین پیداست که جز بزبان آذری نیست. ولی از معنای آن چیزی فهمیده نشد جز اینکه «بالایوان» و«مالایوان» که از خود داستان بمعنی دیوانگان فهمیده میشود اگر «با» یا «ما» از ریشه کلمه نباشد «لایو» را میتوانیم پنداشت که همان کلمه «لیوه» است که در شوشتری و بختیاری بمعنی دیوانه و در آذربایجان بمعنی درمانده و ناشایست بکار میآید. (ص. 27)
باز هم او به نقل یک دوبیتی دیگر میپردازد که از قول کسی دیگر و او خود از قول پدرش نقل کرده است که جایی این دوبیتی را خوانده و شیخ صفی از او دلخورده شده است. این دوبیتی این است:
هرکه اورامنه بنام بخوند/شورو بسته داری کامروبند، کاریا میرسی جهنمه داران/خداوند بنده بی بنده خداوند. (ص. 27)
باز هم کسروی اعتراف میکند که تنها معنی مصراع آخر روشن است و عبارت “شورو” را به شب و روز ترجمه میکند. او در ذیل یادداشت هشت رونوشتی از نسخه خطی را میآورد به این صورت:
هرکه اورامنه به نام بخوند/ شود رو بسته داری کامروبند، کار یا میرسی جهنامه داران/خداوند بنده بی بنده خداوند.
با اینکه او اعتراف کرده است معنی این اشعار را نمیفهمد او همچنان نتیجه میگیرد که این اشعار به زبان آذری هستند و کمال شگفتی آنجاست که در یادداشت هشت و بعد از نقل همان شعر از نسخه خطی میگوید: “ولی پیداست که آنچه ما از نسخه چاپی آوردیم درستتر می-باشد.” من نمیتوانم متعجب نشوم. وقتی معنای عبارتها روشن نیست، دلیل این “پیدایی” در ترجیح نسخه چاپی بر نسخه خطی کتاب چیست؟ اصلاً پرسش اساسی این است که اگر معنای این عبارات روشن نیست چگونه مصحح به خود اجازه داده است که در نسخه خطی دست ببرد و در نسخه چاپی آن را عوض کند؟ یعنی وضعیت تحقیق تاریخی در کشور ما اینگونه بوده است؟ آیا نباید پرسید که این نحوه نگرش کسروی در کجای کتابهای مهم پرآوازهاش؛ تاریخ هجده ساله آذربایجان و تاریخ انقلاب مشروطیت ایران تأثیر گذارده است؟
دوبیتی دیگری را کسروی به نقل از ابن بزاز از زبان زنی خطاب به شیخ صفی نقل میکند که البته راوی آن شخصی است به نام خواجه آغا که این دو بیتی را پهلوی نامیده است و همانطوریکه خواهیم دید اگر پهلوی بودن این دو بیتی را جدی بگیریم باید بگویم به کشف بزرگی نائل آمدهایم. این دوبیتی این است:
دیره کین سر بسودای ته کیجی/دیره کین چش چو خونین اسره ریجی، دیره سر باستنه اچ ته دارم/خود نواجی کووربختی چو کیجی، (ص. 28)
در یادداشت شماره یازده در ذیل همان صفحه هما دو بیتی از روی نسخه خطی نقل شده است:
“دیره کین سر بسودای تو کیجی/دیره کین چشم خونین ار سه ریجی، دیره کین سر باستان تو دارم/تو نواجی که این وربجت(؟) چو کیجی”.
باز هم کسروی بدون اینکه زبان آذری را بشناسد و بتواند معنای این شعرها را بفهمد معلوم نیست چگونه به مکاشفات این چنینی نائل آمده است که در زبان آذری “چو” به معنای “از برای” به کار میرفته است.
در قسمتی دیگر از همان گفتار به بررسی دوبیتیهای شیخ صفی میپردازد، اما قبل از اینکه به سراغ این دوبیتیها برود چهار نکته مهم را تذکر میدهد. نکته اول این است که شیخ صفی خود اشعاری را که کسروی به بررسی آنها پرداخته است سروده. استدلال کسروی این است که حتی اگر خود وی این اشعار را نسروده باشد و این اشعار توسط دیگران به وی نسبت داده شده باشد، حتماً باید این اشعار به زبانی سروده باشد که حداقل شیخ صفی آن زبان را میفهمیده. یعنی واضح است که شیخ صفی باید آن زبان را آنقدر بداند که این اشعار را بفهمد. این استدلالی درست است و در آن شکی نیست. نکته دومی که کسروی بر آن تأکید دارد “آذری” بودن این زبان است. اما او در تمام این رساله هرگز نتوانسته است نشان دهد زبان آذری چیست. تمام اصراری که او بر آذری بودن زبان این اشعار دارد تماماً ناشی از یک پیشفرض نادرست است که همانگونه که نشان خواهم داد بر برخی واقعیات استوار است، اما با کمال شگفتی خواهیم دید که این زبان نه یک زبان مرده، آنگونه که کسروی میپندارد که زبانی زنده است و اکنون هم مردمانی به این زبان حرف میزنند، مینویسند، میخوانند و موسیقی شعر به این زبان تولید میشود. اگر تز پهلوی بودن زبان اشعار شیخ صفی یا اشعار منسوب به او را هم مطابق گفته ابن بزاز بپذیریم، باید بگوییم که حتی زبان پهلوی در یک پروسه تحولی تغییر کرده، اما همچنان زنده است و برخلاف ایده نادرست رایج نمرده است. نکته سومی که کسروی به آن اشاره میکند وزن این اشعار است که “هزج محذوف” است و اگر این ادعای او که این همان وزنی است که فهلویات با آن سروده میشده است درست باشد، باید نتیجه گرفت که زبان پهلوی قطعاً زبانی زنده است و حتی میتوان در دل این تئوری برای دلیل تفاوت لهجهها در زبان پهلوی هم پاسخی بسیار روشن یافت. نکته چهارمی که کسروی به آن اشاره میکند این است که زبان به اصطلاح آذری تا زمان شاه سلیمان فراموش شده است و تنها مرجع ما برای درک معنای این اشعار نویسنده آنها میباشد. بنابراین استدلال چون شیخ حسین در زمان شاه سلیمان نمیتوانسته است معنای این اشعار را دریابد حتماً باید آنها را از یک مجموعه نوشته شده به همراه معانی و شرح آنها ذکر کرده باشد.
من در جای دیگری معنای یک یک این اشعار را بررسی خواهم کرد، اما از همین ابتدا باید بگویم که برخلاف ادعای کسروی هنوز هم مردمانی زندگی میکنند که نه تنها معنای این اشعار را میفهمند، بلکه به همین زبان شعر میسرایند و صحبت میکنند. شاید خواننده متعجب شده باشد که این چه زبانی است. من حتی ادعا میکنم که کسروی اولین کلید و جرقه را برای بررسی این اشعار در اختیار داشته است، اما چون هیچ آشنایی با این زبان نداشته است هرگز به ذهنش خطور نکرده است که در مورد آن تحقیق کند.
در گفتار پنجم رسالهاش با نام “آنچه از این نمونهها برمیآید” (ص. 34) او به بررسی معانی کلمات میپردازد. از یک کلمه بسیار جالب هم شروع میکند که به روایت خود کسروی همان اولین کلمه کتیبه داریوش در بیستون کرمانشاه است: ادم. کلمهای که کسروی به آن اشاره میکند کلمه “از” است که به زعم خود وی و البته به درستی با کلمات “ادم” در کتیبه بیستون و “ازم” در زبان اوستایی از یک ریشه است. اما برخلاف گفته او این کلمه اصلاً یک کلمه از زبان آذری نیست، بلکه یک کلمه از زبان کردی است. کلمه دوم هم “اسر” یا “ارس” است که باز هم به تعبیر خود کسروی در زبان کردی به معنی اشک است. خلاصه هر کلمهای که او به عنوان آذری معرفی میکند در زبانهای مختلف کردی وجود دارد. زبانی که در میان مردم به زبان کردی مشهور است خود به چند شاخه دیگر تقسیم میشود که آنقدر از هم متفاوتند که برخی از این شاخههای زبانی علیرغم دارا بودن ریشههای مشترک زبانی یکدیگر را نمیفهمند. در واقع تا انجایی که من اطلاع دارم چهار دسته مختلف زبان کردی را میتوان بازشناخت: کلهری که زبان مردمان کرمانشاه است، سورانی که زبان مردمان سنندج، مریوان، مهاباد و بسیاری از شهرهای کردنشین ایران در استان کردستان و آذربایجان غربی است و حتی کردهای عراق در کرکوک و سلیمانیه و اربیل با اندک تفاوت لهجه قابل درک به همان زبان سورانی حرف میزنند. شاخه دیگر از این زبان که به کلی با دو تای قبلی متفاوت است زبان ههورامی است که مردمان ههورامانات در نزدیکی مریوان به آن زبان تکلم میکنند. و در نهایت زبان کرمانجی به ضم “میم” که بخشی از کردهای مناطق مرکزی و شمالی استان آذربایجان غربی و نیز کردهای ترکیه و سوریه به آن زبان تکلم میکنند. این زبان هم با تمام آن سه تای قبلی تفاوتهای بنیادینی دارد. این نکته هم برای بسیاری از خوانندگان جالب خواهد بود که این زبانها الفبای خودشان را دارند و الفبای زبان کردی کرمانجی اصولاً الفبای لاتین است. یکی از مشکلاتی که در درک این اشعار منقول در کتاب کسروی وجود دارد این است که آنها به طرز ناشیانهای آوانویسی شدهاند، یا به تعبیری باید گفت اصولاً آواهای این اشعار به طرز ناشیانهای نقاشی شدهاند و اصلاً قواعد نوشتاری زبان کردی را رعایت نکردهاند. البته در این میان ضعف بنیادین خود زبان کردی در نگارش نیز سهیم است. اگر بپذیرم که زبان کردی همان زبان اوستایی و پهلوی است، با توجه به اینکه در این زبان کلماتی پیکتوگراف به زبان آرامی وجود داشتهاند که ادعا میشود به آرامی نوشته میشدند و به پهلوی خوانده میشدند باید بپذریم که زبان کردی زبان ضعیفی بوده است. با همه این احوال چه زبان کردی ضعیف بوده باشد و چه نباشد، این واقعیت که تمام اشعار روایت شده اشعاری به زبان کردی هستند که تفاوت آنها با کردی امروز مانند تفاوت زبان سعدی و حافظ است با زبان فارسی امروزه. همانطوریکه گفتم معنای یکی یک اشعار را به صورت تحلیلی و دقیق نقل خواهم کرد تا نشان دهم که نباید بیهوده به دنبال چیزی بگردیم که وجود نداشته است.
او در بخشی دیگر به بررسی قواعد تبدیل و قلب حروف در زبان آذری میپردازد که از آن هم به خاطر ماهیت بسیار نامحققانه آن میگذرم. در گفتار ششم او قرار است نمونههایی را که دوستانش برای او فرستادهاند به عنوان نمونههایی از زبان آذری ارائه و بررسی کرده و از تز خود در مورد زبان آذری دفاع کند. چنان که پیداست خود کسروی هم نمیداند که زبان آذری به واقع چه زبانی است، و قبلاً هم نشان دادم که با وجود این بیاطلاعی او در مورد مقایسه نسخه خطی و نسخه چاپی برتری را به نسخه چاپی میدهد و نسخه خطی را حاوی غلط میپندارد. او حتی یک لحظه از خودش نمیپرسد که اگر معنای این اشعار شناخته شده نیست مصحح این آثار چگونه تشخیص داده است که به چه صورتی باید کلمات را تصحیح کند. در این گفتار هم کسروی ادعا میکند که در متن اشعاری که آقای روایی برای او فرستاده است غلط زیاد است.
این اشعار که برخی از آنها بوضوح دارای معنی هستند و به اشعار باباطاهر و حداقل به زبان او نزدیک هستند، و باقی هم از زبانهای مختلف کردی هستند که در جای دیگری به دقت آنها را بررسی خواهم کرد.
بعد از بررسی این اشعار کسروی در گفتار هفتم به بررسی زبان آذری امروزین میپردازد که آقای روایی از خلخال و آقای سعید از هرزند فرستادهاند. در بررسی این نمونهها کسروی میگوید که کلمه “از” به معنای “من” که به گفته او متعلق به زبان آذری بوده است از بین رفته است. او خبر ندارد که همین کلمه بسیاری از کلماتی که او معنای آنها را نمیداند و با وجود این همه بیاطلاعی آن زبان را زبان آذری میخواند در شاخههای مختلف زبان کردی زنده هستند. کلمه “از” هنوز هم به معنای “من” در زبان کردهای ارومیه و و برخی دیگر از شهرهای استان آذربایجان غربی، و نیز در زبان کردهای ترکیه و سوریه کاربرد دارد، به همراه بسیاری از آن کلماتی که کسروی معنای آنها را نمیداند. شگفت اینجاست که کسروی در ابتدای گفتار هفتم ادعا میکند هنوز چند ده هستند که در آذربایجان به زبانی که او آذری مینامد حرف میزنند و در ادامه میافزاید که “و کسی اگر خواست و سودی داشت تواند بیکی از آن آبادیها رود و زبان آنجا را یاد گیرد و دفتر درباره آن نویسد. من بچنان کاری نه نیاز داشتم و نه زمان، و بآن برنخاستم.” (ص. 45) معلوم است که کسی که ایده خود را بدیهی میپندارد نیازی نخواهد داشت که سری به همان شهرها و روستاها بزند تا ببیند که آیا کلمه “از” واقعاً در زبانی که او آذری میداند مرده است یا نه. اصلاً آیا این مردمان همان آذریان هستند؟ اگر چنین باشد با این ادعای او که گفته است تا زمان شاه سلیمان دیگر زبان آذری فراموش شده و به همین دلیل استنتاج کرده است که شیخ حسن میبایستی این دو بیتیها را از یک مجموعه نوشته شده گرد آورده باشد (ص. 30) چه کنیم؟ این گفته که با یافته شدن نمونه زنده از زبان آذری در تناقض قرار دارند. او حتی در شرح اشعاری که روایی برای وی فرستاده است به این دلیل که زبان آذری باید تا زمان شاه اسماعیل از شهرها برافتاده باشد؛ در همان فاصله هفتاد ساله مرگ شیخ ابوسعید تا یه قدرت رسیدن شاه اسماعیل، معتقد است که آنها باید قبل از صفویه سروده شده باشند، (صص. 40-39) تمام این گفتهها با ادعای خود کسروی مبنی بر اینکه نیازی ندارد که به این روستاها مراجعه و در مور زبانشان تحقیق کند ناسازگار است. او اطلاعات غلطی در مورد زبان این اشعار میدهد، معنای بسیاری از کلمات و جملات را نمیداند، قادر نیست هیچ سیر تاریخی منسجمی بین زبان به اصطلاح این آذریان نوین با آن اذری زبانهای گذشته بیابد و همچنان معتقد است که زبان اصلی آذربایجان زبان آذری بوده است.
از اینجا تا آخر کتاب هم کسروی به بیان تناقضاتی مشابه ادامه میدهد که باز هم از آنها در میگذرم. اصلاً من یک استراتژی دیگری را پیشنهاد میکنم که البته با همدلی و اغماض بسیار زیاد بتوانیم استدلالات کسروی را با جرح و تعدیلهایی و بررسی دلایل برخی از اشتباهاتش بگونهای تعدیل کنیم که با شواهد و تاریخ واقعی هم همخوان باشد.
زبانی که شیخ صفی با آن شعر سروده به گفته دایرةالمعارف ویکیپیدیا زبان تاتی قدیم است که با زبان کردی قرابت و همپیوستگی زیادی داشته است.[10] لذا باید بپذیریم که آن چیزی که به زبان آذری معروف شده است و به گفته منابع مختلف؛ خود کسروی، ویکیپیدیا و ایرانیکا،[11] دارای گویشهای مختلفی هم بوده است، در وافع ترکیبی است از شاخههای مختلفی از زبانهای کردی و تاتی و طالشی و غیره. در واقع این نظری است که ایرانیکا هم آن را تأیید میکند. یعنی قبل از ورود ترکها به آذربایجان زبان رایج در این منطقه زبانهای مختلف کردی، تاتی و نیز ارمنی بوده است. نکته جالب دیگر این است که ایرانیکا هم مانند کسروی به یک دلیل بسیار ضعیف؛ تنها به این علت که شیخ صفی از کردها بوده است، ادعا میکند که کلاً صفویه یک طایفه ایرانی بودهاند که ترک شدهاند. این ادعا بسیار دور از ذهن بوده و هیچ دلیلی ندارد که این فرض بسیار پیچیده و سخت را بپذیریم. بهتر است که مطابق نظر امیر حسن خنجی (همان منبع) بپذیریم که این شیخ صفی بوده است که ترکها را به دور خود جمع کرده و طرفداران او ترکها بودهاند. در واقع بپذیریم که خط سیر فکری شیخ صفی به دست ترکها افتاد و کلاً ترکی شد، نه اینکه کل طایفه صفویه ایرانیان بودهاند که ترک شدهاند. با اینوصف باید گفت که کلمه “آذری” در وصف زبانی با مشخصات یاد شده یک کلمه جعلی است و هیچ دلیلی ندارد که زبانی را که دارای شاخههای بسیار متعددی است که حتی گاهی برخی شاخههای آن یکدیگر را نمیفهمند به نام جعلی “آذری” بنامیم. با همه این احوال تنها محض استدلال میپذیرم که همه این زبانها را در یک خانواده بزرگ با نام “آذری” طبقهبندی کنیم. نتیجه تمام این مباحثات چه خواهد بود؟ آیا باید مانند خواسته کسروی و بسیاری دیگر به این نتیجه برسیم که چون زبان آذربایجان در قدیم زبان آذری بوده است باید امروز به زبان فارسی تغییر کند؟ چرا؟ زبان فارسی اگر همان زبان به اصطلاح آذری قدیم بود، یا اگر حتی با آن قرابتی میداشت کسروی نمیبایست در دریافت معنای شعرها مشکلی داشته باشد. ایرانیکا هم با همین مشکل مواجه است. اصولاً مقاله ایرانیکا در مورد زبان آذری تقریباً بر همان خط و مشی رساله کسروی استوار است. تنها توجه به این نکته که این اشعار به زبان به اصطلاح آذری در همان زمانی سروده شدهاند که افرادی مانند عطار و بعد از آن سعدی و حافظ به زبان فارسی شعر میگفتهاند و همچنان کسروی مسلط به فارسی از توان درک و فهم آنها عاجز است دوری فوقالعاده این دو زبان را از هم مشخص میکند. یعنی زبان به اصطلاح آذری شاید جزو همان خانوادهای از زبانها باشد که زبان فارسی هم به آن تعلق دارد، اما یک یا مجموعهای از چند زبان کاملاً مستقل از فارسی است. در این صورت استدلال کسروی به این معنا خواهد بود که چون زبان آذربایجان زمانی آذری بوده است امروز باید به زبان فارسی تبدیل شود. چرا؟ این چگونه استدلالی است؟
اما پرسش اساسی زمانی آغاز میشود که راجع به “زبان آذربایجان” اندکی دقیق شویم. اینکه زبان آذربایجان زبان آذری بوده است به چه معناست؟ مسلماً به این معنا نیست که این زبان، زبان خاک و سنگ و کوه اذربایجان بوده است، بلکه این زبان تنها زبان مردمانی بوده است که در آن خاک میزیستند. اما خود کسروی هم اقرار کرده است که آن مردمان آذری زبان بتدریج در ترکها حل و گم شدند. بخشی در جنگها کشته شدند و بخشی هم؛ من اضافه میکنم، مهاجرت کردند تا جان خود را از مهلکه نجات دهند. به هر صورت آن مردمان آذری زبان رفتند و مردمانی ترک زبان جای آنها را گرفتند و این استدلالی است که کسروی ارائه کرده است. آیا اکنون باید ترکهای ساکن آذربایجان به زبان فارسی حرف بزنند و بخوانند و بنویسند چون زمانی مردمانی آذری زبان در آنجا میزیستند؟ این چگونه استدلالی است؟
بیاییم فرض کنیم که ترکهای آذربایجان اصلاً ترک نیستند و آریائیهای اصیلی هستند که زبانشان ترکی شده است؛ استدلالی که خیلیها آن را دوست دارند. در ابتدا بیاییم همین عبارت را تحلیل کنیم؛ “مردمان آذربایجان آریائیهای اصیلی هستند که زبانشان ترکی شده است” به چه معناست؟ آنها به چه معنا آریائی هستند و ترک زبان شدن آنها چه نقشی در ساختار فکری آنها دارد؟ مسلماً آریائی بودن ترکزبانهای آذربایجان در این عبارت نظر به ماهیت نژادی و ژنتیکی آنها دارد. لذا بنا بر استدلال کسروی باید نتیجه بگیریم که مردمان آذربایجان که اتفاقاً آریائی اصیل هم هستند، باید زبان ترکی را کنار گذاشته و به فارسی حرف بزنند چون در زمانهای قدیم اجداد آنها به زبانی به نام آذری صحبت میکردهاند که فارسهای امروزه هم آن را درک نمیکنند. آیا این استدلال را میتوان پذیرفت؟ از طرف دیگر هویت اجتماعی انسانها را فرهنگ و زبانشان میسازد نه نژاد و ژنتیک. آذربایجانیها حتی اگر آریائی اصیل هم باشند به لحاظ فرهنگی ترک شدهاند. اکنون میخواهیم چه کنیم؟ میخواهیم آنها را به زور فارس کنیم چون زمانی به زبان آذری حرف میزدند؟ زبانی که جز همخانواده بودن با زبان فارسی دیگر هیچ ربطی به آن ندارد؟
واقعاً این همه تناقضات در بطن اثر شخصی که دانشمند بزرگی دانسته میشود از کجا میآید؟ قبل از اینکه به این پرسش پاسخ دهم ترجیح میدهم اندکی راجع به نحوه استدلال کسروی حرف بزنم. استدلال کسروی یک استدلال دوری است. او جز ارائه کردن چند بیت شعر و چندین کلمه و نام شهرها و روستاها و رودها که بخش بسیاری از تمام آن مطالب را درک نمیکند و حتی احساس میکند که نیازی ندارد در مورد آن به اصطلاح آذری زبانان یافته شده تحقیق کند، چیزی بیش از آنچه در همان ابتدای کتاب میگوید مطرح نکرده است. علیرغم گفته او در آغاز رساله که به جستجوی حقیقت است، اصلاً هیچ حقیقتی آشکار نشده است. تنها حقیقتی که از متن این رساله هویداست این است که هیچ حقیقت معرفتشناختی در استدلالات کسروی موجود نیست. با توجه به سایر نوشتههای کسروی و سایر همعصران او میتوان دریافت که دغدغه اصلی او در این متن چیست؟
در یکی از روزنامههای ترکیه به نام “طنین” مقالهای با نام “ترکیه و ترکان در ادبیات کنونی ایران: کسروی یکی از نثر نویسان «مفرط»” به قلم احمد رسمی یارار منتشر میشود. چند ماه پس از آن احمد کسروی در مطلبی پاسخ او را ارائه میکند. بررسی این کنش و واکنش خود بسیار جالب و خواندنی است. متأسفانه من هر دوی این کنش و واکنش را تنها از زبان کسروی نقل میکنم چون به روزنامه طنین آن زمان دسترسی ندارم. من بخشی از نوشته یارار را که به یارار افندی هم معروف است به نقل از خود کسروی نقل میکنم:
سید احمد کسروی یکی از نثر نویسان “مفرط” ایران و از نامدارترین دانشمندان آن کشور است. چون سید است تبارش به عرب میپیوندد. چیزی که هست او این تبار را فراموش گردانیده و هواداری از نژاد ایران نشان میدهد و در راه پاک گرداندن آن کشور از ترکان گفتارهای بسیاری نوشته است.
کسروی در پاسخ او مینویسد:
این جملههای اخیر دروغ است. من هیچگاه نخواستهام ترکها از ایران بیرون روند، هیچگاه نگفتهام در ایران ترک نیست، آنچه من گفتهام من خواستهام این بوده که زبانهای گوناگونی که در ایران سخن رانده میشود، از ترکی و عربی و آسوری و نیمزبانهای استانها (از گیلکی و مازندارنی و سمنانی و سرخهیی و سدهی و کردی و لوری و شوشتری و مانند اینها) از میان رود و همگی ایرانیان دارای یک زبان (که زبان فارسی است) باشند.[12]
اما چرا؟ واقعاً چرا کسروی چنین چیزی را میخواهد. او خود در ادامه همان جمله میافزاید که هدفش از این خواسته دشمنی با هیچ زبانی نیست و تأکید میکند که ترکی زبان مادری اوست و عربی میداند و آسوری هم اندکی آموخته است اما “چیزی که هست بودن آنها در ایران مایۀ پراکندگی این توده است. مردمی که در یک کشور میزیند و سود و زیانشان به هم پیوسته است جدایی در میانه هرچه کمتر بهتر.” (صص. 42-541)
نکته جالب دیگر این است که کسروی در مراسم کتابسوزان هم شرکت میکرده و آن را در یکی از شمارههای روزنامه پرچم به این صورت توجیه میکند که:
میگویم آری، ما كتاب میسوزانیم. ولی كدام كتاب، ـ آن كتابی كه یك شاعرك بی ارجی، با خدا بیفرهنگیها می كند (در فابریك خدا بسته شود)، آن كتابی كه یك جوان بدنامی به آفرینش خرده میگیرد (خلقت من از ازل یك وصلۀ ناجور بود)، آن كتابی كه یك شاعرك یاوهگوی مفتخواری دستگاه به این بزرگی و آراستگی را نمیپسندد (جهان و هر چه در او هست هیچ در هیچ است)، آن كتابی كه یك مرد ناپاكی به دیگران درس ناپاكی میدهد (در ایام جوانی، چنان كه افتد و دانی، با نوجوان پسری سر و سری داشتم)، آن كتابی كه عربیهای مغلوط میبافد و آن را به خدای آفریدگار نسبت میدهد (و كان من عند ربك منزولا)، آن كتابی كه یك پدر درمانده به یك پسر درمانده نامه مینویسد و با صد بیشرمی چنین عنوان میكند: (كتاب مناللـةالعزیزالحكیم الی اللـه الحمید المجید…) اینگونه كتابهای ناپاك و مانند اینهاست كه آتش میزنیم و نابود میكنیم.[13]
اینها جملات و گفتههای خود احمد کسروی است و در وبسیاتی که برای معرفی این شخصیت تدارک دیده شده است و به نقل از همان پرچم که وی مسئولش بوده است درج شده است. بر اساس گفتههای بالا باید گفت که کسروی حتی بحث کردن راجع به وجود یا عدم وجود خدا و آفریدگار و نظام خلقت را ممنوع میداند و وجود خدا برای او یک جزم تغییرناپذیر است. اخلاق هم برای او یک چارچوب خشک و تغییرناپذیر دارد. من همه اینها را از آن رو میدانم که او در خانوادهای مذهبی و با افکاری خشک و تغییرناپذیر بزرگ شده است. چنانکه خود میگوید نیایش آقا میراحمد از پیشنمازان بزرگ بود، عمویش میر محمدحسین به نجف رفته و درس خوانده و از مجتهدان بوده است، پدرش هم درس خوانده بود (یعنی درس حوزوی) ولی ملائی دوست نداشته و بازرگانی را ترجیح میدهد. و در نهایت خودش هم زمانی که بیست ساله بوده است به زور اطرافیانش پیشنماز میگردد و حدود یکسال و نیم در این مقام به تعبیر خودش گرفتار میآید.[14] استدلال من این است که کسروی نمیتوانسته است یکباره از زیر بار آن فرهنگ دینی بگریزد. درست است که او از پیشنمازی به تاریخنویسی و تحقیق روی آورده است، اما ریشههای فرهنگی که او در بطن آن پرورش یافته همچنان در قالب اعتقادات مطلق حتی در حالتی که هیچ شاهد و مدرکی دال بر تأیید آنها نیافته است در نگرش او هویدا هستند. بخصوص این اعتراف صریح او به کتابسوزی کاملاً هویدای ریشههای فرهنگی و بخصوص دینباوری افراطی اوست و به هیچ صورتی قابل دفاع نیست.
فکر کردن درباه این سؤال بسیار راهگشا خواهد بود که در کدامین تاریخ و زمان قطعهای از خاک ایران به خاطر تفاوتهای فرهنگی و زبانی از این کشور جدا شده است که کسروی و بسیاری دیرگ گوناگونی فرهنگ و زبان و لباس را عامل جدایی و تفرقه و در نهایت جدایی خاک ایران میدانند؟
این گفتار را با یک تحلیل و تفسیر ادعاهای کسروی برای پی بردن به عمق باورها و انگیزه-های او در اینجا به اتمام میرسانم. وقتی او ادعا میکند که زبان دیرین آذربایجان زبان آذری بوده است، و نیز توصیه میکند که باید زبان فارسی به عنوان تنها زبان ایران شناخته شده و تمام زبانها و فرهنگها و لباسهای دیگر کلاً از صحنه اجتماعی حذف گردند در واقع آن چیزی که برای او مهم است حفظ و نگهداری خاک ایران است و نه آزادی سیاسی و فرهنگی و اجتماعی مردمان این سرزمین. در نوشتههای کسروی؛ در هیچکدام از نوشتههای کسروی اثری از تحلیل برابری و آزادی انسانها دیده نمیشود، بلکه تنها تلاش او در راه بازگرداندن عظمت و افتخار گذشته ایران به این سرزمین است. اصالت خاک به جای اصالت انسان ریشه فکری کسروی و اکثریت قریب به اتفاق روشنفکران زمان اوست. غالباً ادعا میشود که انقلاب مشروطیت ایران اولین انقلاب دموکراسی خواهی در ایران بود. وقتی که راجع به دلیل عدم رواج دموکراسی در تمام دورههای پس از آن پرسیده میشود با پاسخهای غیر قابل قبول و سطحیای نظیر این مواجه میشویم که “این نخستین اقدام ملت ایران در برانداختن نظام استبدادی و تحقق حاکمیت ملی با روی کار آمدن استبداد و با از بین بردن روح جوهر انقلاب مشروطیت به شکست انجامید.”[15] پاسخ به سؤال پرسیده شده گاهی با اینگونه ادعاها از جانب افرادی مانند میلانی مواجه میگردد که خمینی انقلاب دموکراتیک مردم ایران را دزدیده است، بدون توجه به اینکه این صحنه فرهنگ اجتماعی جامعه ایران بوده است که راه را برای خمینی هموار کرده است. در تمام این مباحثات کسی قادر نیست یک نمونه از متون نگاشته شده توسط روشنفکران ایرانی از زمان آغاز مشروطیت تا انقلاب سال 57 بیابد که واقعاً راجع به نظریه دموکراسی در ایران به ساختن تئوری پرداخته و دلیل شکست انقلاب مشروطیت را در بطن فرهنگ و جامعه ایرانی به نحوی علمی و عقلانی جستجو کند.
نقدی که بر آرای کسروی در این رساله نوشتهام تنها یک نمونه از سلسله کارهایی است که قصد دارم از طریق آنها نشان دهم که خواسته روشنفکران ایرانی در تمام دوره تاریخی از زمان آغاز جریان روشنفکری ایرانی تحت تأثیر نفوذ فرهنگ کشورهای استعماری اروپا تا زمان انقلاب سال 57 نه آزادی و دموکراسی که هر چیزی غیر از آن بوده است؛ حفظ یکپارچگی ایران در قالب تمامیت ارضی، بازگرداندن افتخار باستانی، درنوردیدن دروازههای تمدن، عدالت سوسیالیستی، دیکتاتوری پرولتاریا، اسلام ناب محمدی و خلاطه هر انگیزهای را در متون تمام روشنفکران ایرانی میتوان یافت جز خواسته دموکراسی و آزادی و خلاصه تعریف و تبیین مفهوم شهروندی در ایران.
اما همه این نقدهایم به کسروی به این معنی نیست که او خود فروخته یا خائن است.[16] او در مورد خیلی از این بنیانهای آرایش اشتباه میکند، آرای او در مورد سوزاندن کتاب به هیچ وجهی قابل دفاع نیست. آرای او در مورد یکدست کردن زبان و فرهنگ مردم ایران نه تنها کودکانه و غیر واقعی که حتی باعث روی داد همان چیزی میشود که کسروی به وضوح برای گریز از آن بوده است همسانی زبانی و فرهنگی را پیشنهاد میکند. در واقع چیزی که باعث جدایی مردم ایران از هAم میشود این خواست همرنگ کردن و همسانی است، نه وجود تفاوتهای زبانی و فرهنگی. همه اینها چیزهایی است که کسروی در مورد آنها اشتباه میکند و این اشتباه هم دلیل تاریخی و فرهنگی دارد. اما این نکته را نمیتوان انکار کرد که کسروی هر که باشد و هر اشتباهی که کرده باشد نسل گذشته ماست و ما بخشی از منابع شناختمان را در مورد فرهنگ ایران و بخصوص فرهنگ جامعه ایرانی و فضای روشنفکران ایرانی به وی و تلاشهای او مدیونیم. او هر چقدر هم اشتباه کرده باشد روشنفکر گذشته این کشور است و بر ماست که ضمن قدردانی از او از اشتباهات او درس بگیریم. ما امروزه دیگر این را نمیپسندیم که کتابهایی را که به دین انتقاد میکند و یا هر کتاب دیگری را به هر بهانهای بسوزانیم. امروزه دیگر فهمیدهایم که این تلاش برای آسیمیلاسیون است که تفرقه افکن است و نه تفاوتهای فرهنگی، اینها همه اشتباهات کسروی است. اما اگر ما قرار باشد به دلیل این اشتباهات به جای اینکه با روشنفکر نسل گذشته خودمان درگیر بحث منطقی شویم، او را تنها به دلیل این اشتباهات به خیانت و خودباختگی و از این قبیل محکوم کنیم، آنگاه این پرسش پیش میآید که تفاوت ما با سران نظام جمهوری اسلامی چیست. تا زمانی که نیاموزیم منتقد ما منتقد است و نه دشمن، تا زمانی که نیاموزیم که کسی که با ما موافق نیست تنها با ما موافق نیست نه اینکه دشمن ما باشد، تصور نمیکنم دموکراسی ممکن باشد.
اما ریشه این همه اشکالات در تفکر کسروی و اکثریت قریب به اتفاق معاصران وی در کجاست. من فکر میکنم روشنفکری ایران یک جریان جدید و در نتیجه بیتجربه بود و نمیدانست که باید با فرهنگ غنی غرب چگونه روبرو شود. آنچه در برخورد با غرب برای روشنفکر ایرانی به دغدغه اصلی تبدیل شده بود حفظ استقلال و در نتیجه مسب قدرت در عرصه بینالمللی بود برای کسب آبرویی که آن را از دست رفته میپنداشت. این برداشت از وضع موجود در برداشت وی از تاریخ گذشته ایران تأثیر میگذاشت و از آن تأثیر میپذیرفت. نظام سرکوبگر ساسانی در نظر روشنفکر ایرانی اواسط سده گذشته هجری و حتی در ذهن بسیاری از افراد عادی و فعالان سیاسی امروزه به عنوان یک نظام مقتدر جلوهگر میشود و احساس ضعف در برابر قدرتهای آن روز جهان آرزوی بازگشت به آن قدرتی که البته بیشترش حاصل بدفهمی متون تاریخی و یکجانبهنگری روشنفکری جدیدالتأسیس ایرانی بوذ، منجر به ارائه اینگونه آرا و نظریات شده است. اما همه این نقدها برای این نیست که نسل گذشته را به دادگاه ببریم. آنها دیگر اثر خود را گذارده و رفتهاند. هدف از تمام این نقدها این است که از خودمان بپرسیم که امروزه کدامین راه را به اشتباه طی میکنیم؟ درک کدامین مفهوم مدرن سیاسی برای نسل خود ما ثقیل است؟ همانگونه که درک مفهوم آزادی برای روشنفکر دروه کسروی ثقیل و دور از ذهن بود، آیا ما امروزه در درک مفاهیمی نظیر دموکراسی و حقوق بشر دچار یکجانبهنگری نیستیم؟
اندیشیدن دائمی به این پرسش است که شاید بتواند تا حد زیادی مانع از یکجانبهنگری در ما شود.
[1] – سید احمد کسروی تبریزی، آذری یا زبان باستان آذربایجان، چاپ سوم، 1325. این رساله به صورت نسخه الکترونیک بر روی وبسیات کتاب فارسی قرار دارد: http://www.ketabfarsi.org/
[2] – سید احمد کسروی تبریزی، خرده گیری بیپا و پاسخ آن، پرچم هفتگی، فروردین 1323، برگرفته از کاروند کسروی، به کوشش یحیی ذکاء، شرکت سهامی کتابهای جیبی، تهران، چاپ اول 1352، ص. 535.
[3] – در این مورد خواننده را به یک برنامه مستند در این زمینه که بر روی وبسیات یوتیوب هم قابل دسترسی است ارجاع میدهم. این برنامه در پنج قسمت بر روی این وبسایت قرار گرفته است که با ارجاع به یک قسمت سایر قسمتها هم در دسترس خواننده خواهند بود:
http://www.youtube.com/watch?v=ln1xx1Msq_8&NR=1
در این برنامه این پرسش که آیا انسان امروزن هیچ ردی از کدهای ژنتیکی نئاندرتالها را در خود دارد به عنوان یک پرسش باز مطرح میشود. بعداً وبسیات فارسی بیبیبی در روز جمعه هفتم ماه می 2010 خبری را منتشر کرده است که بر اساس آن میزان شباهت ژنتیکی انسان کرومانیون (یعنی ما) و انسان نئاندرتال 4 درصد برآورد شده است:
http://www.bbc.co.uk/persian/science/2010/05/100507_u04_neanderthals.shtml
[4] – دکتر محمد رحیم صراف، نقوش برجسته ایلامی، انتشارات جهاد دانشگاهی دانشگاه تهران، چاپ اول 1372. ص. 13.
[5] – امیرحسین خنجی، نقش قزلباشان صفوی در تاریخ ایران، نشر الکترونیک توسط وبگاه تاریخ ایران. ص. 15. یادداشت شماره 1: www.irantarikh.com
[6] – چون آنطوریکه میدانیم ابن بزاز این زندگینامه را بعد از مرگ استادش به نگارش در آورده است.
[7] – در این مورد به آثار زیر از کاتوزیان رجوع کنید:
محمد علی همایون کاتوزیان، اقتصاد سیاسی ایران: از مشروطیت تا پایان سلسله پهلوی، ترجمه محمدرضا نفیسی و کامبیز عزیزی، نشر مرکز، تهران، چاپ سیزدهم 1386. و تضاد دولت و ملت: نظریه تاریخ و سیاست در ایران، ترجمه علیرضا طیب، نشر نی، تهران، چاپ پنجم 1385.
[8] – آرتور کریستن سن، ایران در زمان ساسانیان، ترجمه رشید یاسمی، چاپ اول، تهران 1317، وزیری، 494 صفحه. برگرفته از چشم انداز: گاهنامه فرهنگی، اجتماعی، ادبی با کوشش ناصر پاکدامن- شهرام قنبری، شماره 22. پائیز 1382. چاپخانه مرتوضوی: کلن-آلمان، ص. 103.
[9] – چشمانداز، همان، صص. 12-111.
[10] – http://en.wikipedia.org/wiki/Safi-ad-din_Ardabili
[11] – http://www.iranica.com/articles/azerbaijan-vii
[12] – احمد کسروی، ما و همسایگان ما، پرچم هفتگی شماره 6، اردیبهشت 1323. این مقاله را در کاروند کسروی، به کوشش یحیی ذکاء، شرکت سهامی کتابهای جیبی، چاپ اول 1352، ص.ص 5-540. (ص. 541)
[13] – http://www.kasravi.info/
[14] – کاروند، همان، ص. 543.
[15] – دکتر منوچهر خوبروی، راه حل همزیستی اقوام ایرانی در قانون اساسی پیشین، انجمن پژوهشگران ایران، محموعه ایران در آستانه سال 2000. کتاب ششم-هویت ملی، چاپ اول، آلمان، پائیز 1380. صص. 209-175. ص. 192. این مقاله در کنفرانس ایران در آستانه سال 2000 با عنوان “هویت ملی” که بوسیله انجمن پژوهشگران ایران و در 29 و 30 مهر 1373 برابر با 21 و 22 اکتبر 1995 در دانشگاه آمریکای واشنگتن در واشنگتن دی.سی برگزار شد.
[16] – از این نوع ادعاها را میتوان در وبسایتهای مختلف یافت. به عنوان مثال به این منبع زیر مراجعه کنید:
http://www.cloob.com/club/article/show/articleid/1114917/clubname/Iranian_azerbaijan